من خــــــــــوشبخــــت ترینم ..

من خــــــــــوشبخــــت ترینم ..
چـــون تــــــــو رو دارم ..

 

 

ــــــویی که ..
حتـــــی فکر کردن بهت ..
قلبمـــــو گرم میکـــــنه ..
تـــــو رو با همـــه دنیــــــا هم عوض نمیکنم ..
هیـــــچوقت اینقــــــدر آرامش نداشتـــم
محبوب ِ قلبـــــم ..
دوستــــــت دارم :x


موضوعات مرتبط: عکس های عاشقانه ، داستان های عاشقانه ، پست های عاشقانه ، ،
برچسب‌ها:

چهار شنبه 1 مرداد 1393برچسب:, | 18:57 | پویا |

 

 

oexaqbzo.jpg

 

وقتی سایه تو بالای سر من است،دیگر هیچ آفتابی نمیتواند مرا بسوزاند . . .

تو را دوست دارم و بس،ای که عاشقی با تو زیباست و بی تو بی معنی ! ! !


موضوعات مرتبط: عکس های عاشقانه ، داستان های عاشقانه ، پست های عاشقانه ، آهنگ های عاشقانه ، فیلم های عاشقانه ، خاطرات سارا و پویا ، روانشناسی ، ،
برچسب‌ها:

جمعه 15 شهريور 1392برچسب:, | 1:17 | پویا |

 

14.png

 

یکی بود یکی نبود،توی هزاران قصه و داستان زندگی . . .

 

توی زندگی روزمره ی دنیا،میون کوچه پس کوچه های مشکلات زندگی  مثل همیشه پسری عاشق دختری شد !

 

قصه،قصه ی ایناست . . .

تو این قصه خبری از عشق بازی روز مره نیست !

خبری از دور دورای توی خیابونا نیست !

خبری از خیانت یا افسانه هم نیست . . .

این قصه ی زندگیه یه پسـری که عاشق آروم و ساکت بودن دختری شده . . .

بعد چند وقت که خانواده پسر فهمیدن و خواستن برن خواستگاری . . .

پسر رفت تا به عنوان اولین نفر اونو باخبر کنه و به دختر بگه . . .

وقتی گفت رنگ رخسار دختر پرید،پیشونیش خم برداشت !

پسر پرسید خوشحال نیستی ؟ !

دختر حالش رو قورت داد و گفت نه دیوونه خوشحالم،فقط دیرم شده باید برم و رفت !

دو روز بعد که پسر دختر رو دید غم تو چهره ی دختر بود و حتی بغض تو گلوش نشسته بود . . .

روی یکی از نیمکت های شهر فرنگ پسر برای اولین بار دست دختر رو گرفت . . .

و به گرمی فشرد و آروم و عاشقانه گفت : ” چی شده عزیزم ؟ ! “

دختر که گویی آغوش همدمی پیدا کرده بود پسر را بغل کرد و گفت و گفت و گفت . . .

 از زندگیش گفت،گفت که وقتی کودک بوده پدرش رو از دست داده !

 گفت من موندمو مادرم و با رفتن پدر وضعیت مادیمون خوب پیش نرفت و هر روز بد تر شد !

 و تا به این روز مادرم منو با پینه های مردونه ی دستاش بزرگ کرده . . .

 خونه ی کوچیکی داریم ” حرف های دختر همراه هق هق بود” !

 ادامه داد : جز یک عمو که بدلیل کدورت گذشته رابطه ای با ما  نداره کس دیگه ای نداریم . . .

 گفت:جهـازیـ . . . ! که پسر حرفش را قطع کرد و گفت:آروم باش عزیزم !

 بعد اشکهای دختر رو پاک کرد و پیشونیش رو بوسیدو گفت :

 من وقتی عاشقت شدم کنارت نه خانه ای داشتی نه پولی !

 خودت بودی و خودت  . . .

 بعد از چند لحظه سکوت پسر ناگهان گفت میشه بریم خونتون دیدن مادر ؟ !

 دختر به من و من افتاد و پسر ادامه داد و دست دختر را کشید و رفتن . . .

 رفتن و رسیدن به خونه ی دختر تو پایین شهر و کوچه پس کوچه های آجری و گِلی !

 از در کوتاه و کوچیک خونه وارد دالان شدن . . .

 دختر اول رفت و با مادرش که داشت چادرشو رو سرش مرتب میکرد اومد بیرون . . .

 مادری که رنج ها اثرشو رو صورتش گذاشته بود و پیرش کرده بود با نفسی گرم گفت:خوش اومدی پسرم بیا تو !

 رفتن داخل،خونه فقط یه اتاق تقریبا طویل بود که تهش با پرده جدا شده بود برای آشپز خونه و دکوراسیون اینجا معنی نداشت و خیلی ساده بود . . .

 بدلیل درد پای مادر سماور اینور کنار متکاها بود،با همه اینا یه بوی خوشی توی خونه جاری بود بهتر از گلاب !

 مادر خوش آمدگویان کنار سماور نشست و قوری رو برداشت تا چای بریزه . . .

 پسر کاملا رنگ شرمندگی و خجالت مادر را ” بخاطر دخترش ” زیر چادرش معلوم بود رو میدید !

 نزدیک مادر شد و صدا زد ” مادر ” و مادر روش رو برگردوند و پسر دست لرزون و پینه بسته ی مادر رو گرفت و بوسید . . .

 اشک تو چشای پسرجاری بود ولی نه از غم بود نه از شوق !

 گفت:مادر چه چیز دنیا باعث شده رنگ شرمندگی روی گونه هات باشه ؟

 پسر ادامه داد:مادر دنیا کوچیکتر از این خونس،دنیا بی ارزش تر از پینه ی دستاته،بی ارزش تر از اشک چشاته،نبینم غم دنیا داشته باشی . . .

 حاضرم هرچی دارم رو بدم عوضش بتونم هر روز این دستایی که عشق من رو بزرگ کرده ببوسم !

 عشق و شادی و خوشبختی و هر چیز خوبی که هس تو همین خونه ی کوچیکه،تو چشای توئه مادرم . . .

 پس به روی ما بخند و راضی باش ازمون تا ضامن خوشبختیمون باشه !

 پسر بلند شد و گفت فردا واسه خواستگاری میایم و خداحافظی کرد و رفت . . .

 ( حال و احوال خونرو نمینویسم،نمیتونم بنویسم چون وصفش توی کلمه ها نمیگنجه! )

 فردا شب شد و دختر حال و هوای دخترانگی داشت،میخندید و استرس داشت !

 مادر هم از دیدن او خندان و راضی دستاش را رو به آسمون بلند کرد و خدارو شکر گفت . . .

 پسر با یک دسته گل و یه جعبه شیرینی همراه پدر و مادرش آمد خواستگاری و شبی پر از خنده و رضایت برای همه بود . . .

 گویی اون شب،شب مهمونی فرشته ها بود !

 در انتها هم پسر و دختر ازدواج کردن در عین سادگی و خوشبخت شدن !

  × خوشبخت بودن تو هر شرایطی امکان پذیره بستگی به این داره که تصور ما از خوشبختی چیه ؟ !  پول و ماشین یا لبخند عشق ! ؟ ×


موضوعات مرتبط: داستان های عاشقانه ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 6 مرداد 1392برچسب:, | 22:35 | پویا |

سلام دوستان عزیز!

این وبلاگ منو عشقم پویاست .

ما 3ساله باهم دوستیم و قراره باهم ازدواج کنیم

تصمیم گرفتیم یه وبلاگ عاشقانه بزنیم و مطالب عاشقانه و خاطرات خودمونو توش بذاریم .

امیدوارم لحظات خوبی توی وبمون داشته باشین و با نظراتتون مارو خوشحال کنید.

 برای خواندن خاطرات پویا و سارا لطفا اینجا کلیک کنید

 


موضوعات مرتبط: عکس های عاشقانه ، داستان های عاشقانه ، پست های عاشقانه ، آهنگ های عاشقانه ، فیلم های عاشقانه ، خاطرات سارا و پویا ، روانشناسی ، ،
برچسب‌ها:

چهار شنبه 2 مرداد 1398برچسب:, | 17:56 | سارا |
صفحه قبل 1 صفحه بعد