قصه یک مرد

قصه یک مرد

 

14.png

 

یکی بود یکی نبود،توی هزاران قصه و داستان زندگی . . .

 

توی زندگی روزمره ی دنیا،میون کوچه پس کوچه های مشکلات زندگی  مثل همیشه پسری عاشق دختری شد !

 

قصه،قصه ی ایناست . . .

تو این قصه خبری از عشق بازی روز مره نیست !

خبری از دور دورای توی خیابونا نیست !

خبری از خیانت یا افسانه هم نیست . . .

این قصه ی زندگیه یه پسـری که عاشق آروم و ساکت بودن دختری شده . . .

بعد چند وقت که خانواده پسر فهمیدن و خواستن برن خواستگاری . . .

پسر رفت تا به عنوان اولین نفر اونو باخبر کنه و به دختر بگه . . .

وقتی گفت رنگ رخسار دختر پرید،پیشونیش خم برداشت !

پسر پرسید خوشحال نیستی ؟ !

دختر حالش رو قورت داد و گفت نه دیوونه خوشحالم،فقط دیرم شده باید برم و رفت !

دو روز بعد که پسر دختر رو دید غم تو چهره ی دختر بود و حتی بغض تو گلوش نشسته بود . . .

روی یکی از نیمکت های شهر فرنگ پسر برای اولین بار دست دختر رو گرفت . . .

و به گرمی فشرد و آروم و عاشقانه گفت : ” چی شده عزیزم ؟ ! “

دختر که گویی آغوش همدمی پیدا کرده بود پسر را بغل کرد و گفت و گفت و گفت . . .

 از زندگیش گفت،گفت که وقتی کودک بوده پدرش رو از دست داده !

 گفت من موندمو مادرم و با رفتن پدر وضعیت مادیمون خوب پیش نرفت و هر روز بد تر شد !

 و تا به این روز مادرم منو با پینه های مردونه ی دستاش بزرگ کرده . . .

 خونه ی کوچیکی داریم ” حرف های دختر همراه هق هق بود” !

 ادامه داد : جز یک عمو که بدلیل کدورت گذشته رابطه ای با ما  نداره کس دیگه ای نداریم . . .

 گفت:جهـازیـ . . . ! که پسر حرفش را قطع کرد و گفت:آروم باش عزیزم !

 بعد اشکهای دختر رو پاک کرد و پیشونیش رو بوسیدو گفت :

 من وقتی عاشقت شدم کنارت نه خانه ای داشتی نه پولی !

 خودت بودی و خودت  . . .

 بعد از چند لحظه سکوت پسر ناگهان گفت میشه بریم خونتون دیدن مادر ؟ !

 دختر به من و من افتاد و پسر ادامه داد و دست دختر را کشید و رفتن . . .

 رفتن و رسیدن به خونه ی دختر تو پایین شهر و کوچه پس کوچه های آجری و گِلی !

 از در کوتاه و کوچیک خونه وارد دالان شدن . . .

 دختر اول رفت و با مادرش که داشت چادرشو رو سرش مرتب میکرد اومد بیرون . . .

 مادری که رنج ها اثرشو رو صورتش گذاشته بود و پیرش کرده بود با نفسی گرم گفت:خوش اومدی پسرم بیا تو !

 رفتن داخل،خونه فقط یه اتاق تقریبا طویل بود که تهش با پرده جدا شده بود برای آشپز خونه و دکوراسیون اینجا معنی نداشت و خیلی ساده بود . . .

 بدلیل درد پای مادر سماور اینور کنار متکاها بود،با همه اینا یه بوی خوشی توی خونه جاری بود بهتر از گلاب !

 مادر خوش آمدگویان کنار سماور نشست و قوری رو برداشت تا چای بریزه . . .

 پسر کاملا رنگ شرمندگی و خجالت مادر را ” بخاطر دخترش ” زیر چادرش معلوم بود رو میدید !

 نزدیک مادر شد و صدا زد ” مادر ” و مادر روش رو برگردوند و پسر دست لرزون و پینه بسته ی مادر رو گرفت و بوسید . . .

 اشک تو چشای پسرجاری بود ولی نه از غم بود نه از شوق !

 گفت:مادر چه چیز دنیا باعث شده رنگ شرمندگی روی گونه هات باشه ؟

 پسر ادامه داد:مادر دنیا کوچیکتر از این خونس،دنیا بی ارزش تر از پینه ی دستاته،بی ارزش تر از اشک چشاته،نبینم غم دنیا داشته باشی . . .

 حاضرم هرچی دارم رو بدم عوضش بتونم هر روز این دستایی که عشق من رو بزرگ کرده ببوسم !

 عشق و شادی و خوشبختی و هر چیز خوبی که هس تو همین خونه ی کوچیکه،تو چشای توئه مادرم . . .

 پس به روی ما بخند و راضی باش ازمون تا ضامن خوشبختیمون باشه !

 پسر بلند شد و گفت فردا واسه خواستگاری میایم و خداحافظی کرد و رفت . . .

 ( حال و احوال خونرو نمینویسم،نمیتونم بنویسم چون وصفش توی کلمه ها نمیگنجه! )

 فردا شب شد و دختر حال و هوای دخترانگی داشت،میخندید و استرس داشت !

 مادر هم از دیدن او خندان و راضی دستاش را رو به آسمون بلند کرد و خدارو شکر گفت . . .

 پسر با یک دسته گل و یه جعبه شیرینی همراه پدر و مادرش آمد خواستگاری و شبی پر از خنده و رضایت برای همه بود . . .

 گویی اون شب،شب مهمونی فرشته ها بود !

 در انتها هم پسر و دختر ازدواج کردن در عین سادگی و خوشبخت شدن !

  × خوشبخت بودن تو هر شرایطی امکان پذیره بستگی به این داره که تصور ما از خوشبختی چیه ؟ !  پول و ماشین یا لبخند عشق ! ؟ ×



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ یک شنبه 6 مرداد 1392برچسب:, ] [ 22:35 ] [ پویا ]
[ ]